از صبح که بدلیل بد بودن آب شهری، چای بوی گچ گرفته بود، اخلاق حاج آقا رفت روی اون دنده. در ادامه ی اخم ها و زخم زبان ها، رسیدیم به زمانی که با یک جعبه شیرینی و یک پتو درساعت اداری خواستند بروند خانه ی یکی از کارمندانشان که تازه کربلا رسیده بود. (پتو و شیرینی با خودرو و بنزین سازمان خریداری تهیه گردید اما از پول خرید آن مطلع نیستم از جیب شخصی بود یا جیب سازمان)

با مقادیری صدای بلند و تند (با طعم چآی های بودار صبح) دستور داده شد سینی شیرینی و پتو را در خودروی سازمان بگذارم. مطابق عادت همیشگی ام، برای جلوگیری از اتلاف وقت در زمانی که می بایست بعنوان راننده، ساعت ها در خودروی سازمانی منتظر بنشینم، یکی از کتب درسی ام را زیر سینی شیرینی گرفته که اوقات بطالت به مطالعه بگذرد:

حاج آقا: _کجا؟؟ بیا اینجا ببینم! (با لحن و چهره ای خشن به سمت من می دود!)

_بفرمایید؟

(کتاب را از دستم می کشد.)

_برا من درس میخونی؟ وا کن بینم در این چاه فاضلاب رو  زود باش! (اتاقی که محل استقرار بنده است را چاه فاضلاب می نامد)

(کتاب را به داخل اتاق پرت می کند و در را بهم می کوبد.)

با 2 خودروی سازمانی به سمت خانه ی میزبان حرکت کردیم.

 

یک هفته، یک خاطره: _برا من درس میخونی؟!_

یک ,شیرینی ,ی ,پتو ,سازمان ,خودروی ,یکی از ,چاه فاضلاب ,خانه ی ,شیرینی و ,زمانی که

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آپارات فروشگاه فروش حبوبات ایرانی و خارجی تــــــــــــــــــــــــــــرنم محل / مکان طرحواره درمانی نوشته ها حس غریب 90155987 ترجمه تخصصی مقالات isi